در کوهستانی به نام عشق هرگز به دیگران اجازه نده قلم خود خواهی دست گیرند آغوشت را تـــــــنگ تر کن... دلم گرفته... من پذیرفتم که عشق افسانه است ... این دل درد آشنا دیوانه است
رودی است به نام محبت
این رود به دریای می رود به نام وفا
و این دریا به آبراهی می رود به نام صفا
و این آبراه به آبگیری می رود به نام وداع
و این آبگیر منشا شبکه ای بنام اشک روان است
دفتر سرنوشت را ورق زنند
خاطرات خوبت را پاک کنند
آینده ات را نابود کنند
آروزهایت را نادیده بگیرند
و در پایان بنویسند :قسمت نبود.
حســـــــــادت میکنم به هــــــــــوایی که میان من وتوست
آغوشت را تنگتر کن....
بـــی مرز میــــــــخواهمت ....
خیلی دوست دارم الآن لندن پیش خانوادم باشم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولی حیف که اونا هم اینجان!
می روم شاید فراموشت کنم ... با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش ... از عذاب دیدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما می روی ... آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را ... تلخی بر خوردهای سرد را
Design By : Pars Skin |